جو را دیدم و گفت مراقب باش فرنسی، با نوجنت وارد جنگ شدهیم. اومد در خونهی ما و حالا هم دنبال تو میگرده. طبقه بالا روی تخت دراز کشیده بودم که صدای در بلند شد، منتظرش بودم. صدای کشیده شدن دمپاییهای مادرم روی پارکت و پچپچش را شنیدم. سلام خانم نوجنت تشریف بیارین تو ولی نوجنت با سلام تشریف بیارین تو خر نمیشد. ماجرای مجلهها را به مادرم گفت و خیلی چیزهای دیگر و شنیدم که مادرم گفت بله بله متوجهم، البته که متوجهم! منتظر بودم از پلهها بدود بالا و گوشم را بگیرد و پرتم کند جلو خانم نوجنت که اگر خانم نوجنت اسمی از خوک نمیآورد حتما همین کار را میکرد. گفت قبل از رفتن به انگلستان امثال ما را خوب میشناخته و نباید به پسرش اجازه میداد با آدمی مثل من بپرد و از خانوادهای که پدرش هیچوقت نیست و از صبح تا شب در میخانهها پلاس است و خوک بهش شرف دارد چه انتظار دیگری میشود داشت